«قربان وجودت که وجودم زوجودت به وجود آمده است»
اون روز داشتم مثل هر روز توی پارک قدم می زم. مثل روز هایی که با مادرم می آمدیم و منو می برد شهربازی ، گردش و... همین که داشتم تو خودم فکر می کردم رسیدم به یه صندلی که یه مادر روش نشسته بود. حالا اینکه چطور فهمیدم که یه مادره رو شما حدس بزنید.
مادر خاطره ی من یه مادر پیر ولی مهربون بود.
آروم آروم رفتم و پیشش نشستم ، گفتم سلام ... سلام عزیزم
گفتم: چرا تنها نشستی ، گفت دیگه کسی رو ندارم که باهاش به تفریح و گردش بیام، بچه هام همه بزرگ شدن و رفتن سر خونه وزندگی شون ، خیلی وقته ازشون خبری ندارم .
امروز روزه مادره ، اومدم اینجا ، با یاد روزهای خوش کودکی شون تا شب خوش باشم.
بهش گفتم : اخه... مادر ... مادر....هی ی ی ی !
گفتم: اخه ... حتی اگه تا موقع مرگم اونا رو نبینم بازم مادرشونم.
مادر...!
یه مادر فداکار، یه مادر مهربون، یه مادر که از همه مادرها بهتر بود.
بهشتم زیر پاهاش بود. یه روز یه بچه که مادرشو گم کرده بود بهش می رسه ومیگه ... مامان... مامان...!
مادره هم بدون این که بهش بگه من مادرت نیستم میگه... جانم عزیزم،
این خصوصیت رو مادرا دارن و هیچ کس نمی تونه حس یه مادرو که برای بچه هاش زحمت کشیده وبزرگشون کرده داشته باشه.
مادر قصه ما چه رو می بره پارک و گردش و...بعد بهش می گه خونتون کجاست ، مادرت کجاست بچه اشک تو چشماش حلقه می زنه ومی گه ! خونه ندارم ، مادر هم ندارم.
|