بهار رفت؛ بی صدا، بدون اینکه کسی صدای گام های خسته اش را بشنود؛ اما جای پایش ماند تا سالی دیگر که دوباره بیاید و دوباره دل و جان را به شکفتن وا دارد.
تابستان آمد؛ با کوله باری از گرما و بارهای سرخی که بر تن درختان بهاری خواهد کاشت. اولین شب تابستان است و شب میعاد من و تو با آن آبی فرسوده و رنگ پریده. هر چند از طبقه پنجم به آسمان پرستاره می نگریم و دیگر خبری از آن حوض آبی و آب نیست ولی آن ملحفه آبی با گل های ریز کوچکش هنوز هست. هنوز هم هر سال آن را از میان کوه رختخواب ها بیرون می کشیم و بر زخم های فرسوده اش مرحم می گذاریم.
آن سال ها تابستان که می شد، با بسته شدن درِ مدرسه ها، درِ دوستی و شیطنت بازتر می شد. مثل هر سال، پدر تخت ها را می گذاشت زیر درخت انار و مادر حوض را پر آب می کرد. مادربزرگ مثل هر تابستان یک ماهی می آمد و مهمان دل هایمان می شد و هر شب ما را با قصه های شبانه اش به خواب می برد و صبح ها با بوی عطر چای هل دارش از خواب بیدار می کرد.
یادت که هست با هم می رفتیم زیر همین ملحفه آبی رنگ و ستاره ها را نگاه می کردیم. ملحفه سال به سال رنگش می پرید و کوچک تر می شد و در عوض، ما سرخ و سپیدتر می شدیم و بزرگ تر.
به هم قول داده بودیم که این ملحفه را به عنوان مونس شب های قد کشیدن مان نگاه داریم و عطر گل های شب بوی آن سال ها را همیشه از لای تار و پودهای گل های فرسوده آن استشمام کنیم.....
|